چون غنیمت بود شب مهتاب
وصل ما را ز لطف خود دریاب
تو به خواب خوشی بگو ز چه روی
بر دو چشمم ببستهای ره خواب
چند نالم ز درد عشق رخت
چند ریزم ز دیدگان خوناب
شرط نبود که در مسلمانی
من خورم خون و دیگران می ناب
در سرِ آب خوش نشسته به عیش
دلبر بی وفا و ما به سراب
سر ز پا پا ز سر نمیدانم
شده در آب دیدگان غرقاب
درد دل با طبیب خود گفتم
خود ندادم به هیچ گونه جواب
دل به درد فراق بنهادم
گفتم این دیدهای مگر تو ثواب
تو مرا خون دل به دیده کنی
وز دو لعلم نمیدهی عنّاب
سرو نازا بناز در بستان
بیش از این از جهان تو روی متاب