جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

بی دولت وصال دلم چون جهان خراب

ای سرو جان ز ما تو ازین بیش سر متاب

از ما نظر دریغ مدار این جهان پناه

کس داشت نور دور ز درویش آفتاب

تا زلف را به عارض مهتاب داده‌ای

تابی فتاده از سر زلفت به ماهتاب

یاد لب چو لعل تو در آتشم نشاند

از دیده در فراق تو خون می‌رود چو آب

گفتم دوای درد دلم کن طبیب گفت

صبرست چارهٔ غم عشق تو را جواب

در آرزوی روی تو خون می‌خورم چرا

بسته‌ست عشق روی تو بر دیده راه خواب

تا کی سپندوار بر آتش نهی مرا

تا کی به چشم شوخ جهان را کنی خراب