جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

جز شب وصل تو جانا که کند چارهٔ ما

خود نگویی چه کند خستهٔ بیچارهٔ ما

مدّتی تا دل سرگشته به عالم گشته‌ست

تا چه شد حال دل خستهٔ آوارهٔ ما

اینچنین خسته‌روان کز غم هجر تو منم

هم مگر شربت وصل تو کند چارهٔ ما

گفتم ای دوست به وصلم ننوازی گفتا

چه کنم نرم نگشته‌ست دل خارهٔ ما

دل به من گفت برو زلف سمن‌ساش بگیر

گفتم ای دل چه کنم نیست بدان یارهٔ ما

از غمم جان به لب آمد ز جهان سیر شدم

که ندارد بجز از غم دل غمخوارهٔ ما

شکر الطاف تو ای دوست نمی‌یارم گفت

چه نکرده‌ست بگو لطف تو دربارهٔ ما