در باغ، گل نماند و برفت از دیار ما
خوش بود هفتهای دو سه، گل در کنار ما
هرچند گل به حسن بسی لاف میزند
کی دارد او طراوت روی نگار ما
از ما مکش تو سر که بدان روی مهوشت
آشفته گشت زلف تو چون روزگار ما
بارست بر در تو سگان را ستمگرا
در خلوت وصال حرامست بار ما
در عهد حسن و دلبری ما در این جهان
کردی به یک زمان دل شهری شکار ما
پرسی که حال و کار جهان چیست در غمم
جز گریه در فراق رخت نیست کار ما
بگذر به خاک ما ز ره مردمی ولیک
ترسم به دامن تو نشیند غبار ما
گر دورم از جناب شریف تو عذرها
بپذیر چونکه نیست در آن اختیار ما