نیست نظر به سوی کس جز رخ دوست دیده را
باد به گوش او رسان حال دل رمیده را
از من دلرمیده گو ای بتِ دلستان من
بارِ فراقِ تو شکست پشتِ دلِ خمیده را
گفت به تَرکِ ما بگو ورنه سَرَت به سَر شود
ترک بگو که چون کنم؟ یار به جان گُزیده را
گفت لبم گزیدهای من نگزم بجز شکر
بار دگر به ما نما آن شکر گزیده را
پند دهند ناصحان بند نهند عاقلان
نیست نصیحتش قبول جامهٔ جاندریده را
چون نکشم عنای تو؟ چون نبرم جفای تو؟
چاره ز جور چون بوَد؟ بندهٔ زرخریده را
دزد زند به کاروان مال بَرَد ز ساربان
غم چه برد ازین و آن؟ مرد ره جریده را
جان منست لعل تو زود رسان بدان مرا
گفت چه حاصل ای جهان! جانِ به لب رسیده را
در هوس وصال تو مرغ دلم هوا گرفت
کیست که با تن آورد مرغ دل پریده را