جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

مستغرق بحر غم عشقیم نگارا

خود حال نپرسی که چه شد غرقهٔ ما را

ای دوست به فریاد دل خستهٔ ما رس

بفرست نوایی من بی‌ برگ و نوا را

ای نور دو چشمم به غلط وعده وفا کن

تا چند تحمّل بتوان کرد جفا را

گویی تو که از دفتر ایام بشستند

در عهد تو ای جان و جهان نام وفا را

گر زانکه تو را میل من خسته نباشد

از لطف نظر کن به من خسته خدا را

بالای تو بالا نتوان گفت بلاییست

یارب تو بگردان ز دل خلق بلا را

سلطان جهانی و جهانست به کامت

بنواز زمانی ز سر لطف گدا را