عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹

در راه تو هر که راهبر شد

هر لحظه به طبع خاک تر شد

هر خاک که ذرهٔ قدم گشت

در عالم عشق تاج سر شد

۳

تا تو نشوی چو ذره ناچیز

نتوانی ازین قفس به در شد

هر کو به وجود ذره آمد

فارغ ز وجود خیر و شر شد

در هستی خود چو ذره گم گشت

ذاتی که ز عشق معتبر شد

۶

ذره ز که پرسد و چه پرسد

زیرا که ز خویش بی‌خبر شد

خورشید ز خویش ذره‌ای دید

وآنگه به دهان شیر در شد

گر ذرهٔ راه نیست خورشید

پیوسته چرا چنین به سر شد

۹

چون ذره کسی که پیشتر رفت

سرگشتهٔ راه بیشتر شد

در عشق چو ذره شو که عشقش

بر آهن و سنگ کارگر شد

بنمود نخست پردهٔ زلف

در پرده نشست و پرده در شد

۱۲

درداد ندا که همچو ذره

فانی صفتی که در سفر شد

موی سر زلف ماش جاوید

همراهی کرد و راهبر شد

عطار چو ذره تا فنا گشت

در دیدهٔ خویش مختصر شد