فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

به حسرتی که چرا جای در قفس دارم

ز سوز درد کنم ناله تا نفس دارم

فضای تنگ قفس نیست درخور پرواز

پریدنی به میان هوا، هوس دارم

گدای خانه‌به‌دوش و سیاه‌مست و خموش

نه بیم دزد و نه اندیشه از عسس دارم

به شهسواریِ میدانِ غم شدم مشهور

ز بس که لشکرِ محنت ز پیش و پس دارم

به دورهٔ ترن و عصرِ آسمان‌پیمای

من از برای سفر استر و فرس دارم

هزارها دل خونین چو گل به خاک افتاد

هنوز من غم یک مشت خار و خس دارم

به داد من نرسد ای خدا اگرچه کسی

خوشم که چون تو خداوند دادرس دارم