فدای سوز دل مطربی که گفت به ساز
در این خرابه چو منزل کنی بسوز و بساز
چنان ز سنگ حوادث شکست بال و پرم
که عمرها به دلم ماند حسرت پرواز
کنم به زیر پر خویش سر به صد اندوه
چو مرغ صبح ز شادی برآورد آواز
گرهگشا نبوَد فکر این وکیل و وزیر
مگر تو چاره کنی ای خدای بندهنواز
به پایتخت کیان ای خدا شود روزی؟
که چشم خلق نبیند گدای دستدراز
در این خرابه به هر جا که پای بگذاری
غم است و ناله و فریاد و داد و سوز و گداز
گهرفشانی طوفان گواه طبع من است
که در فنون غزل فرخی کند اعجاز