فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

این نیست عرق کز رخ آن ماه جبین ریخت

خورشید فلک رشته پروین به زمین ریخت

دیگر مزن از صلح و صفا دم که حوادث

در خرمن ابناء بشر آتش کین ریخت

زهری که ز سرمایه به دم داشت توانگر

در کام فقیران به دم بازپسین ریخت

هر قطره شود بحری و آید به تلاطم

این خون شهیدان که به نزهتگه چین ریخت

از نقشه گیتی شودش نام و نشان محو

هر کس که پی محو بشر طرح چنین ریخت

با اشک روان توده زحمتکش دنیا

در دامن صد پاره خود در ثمین ریخت

هر خاک مصیبت که فلک داشت از این غم

یکجا به سر فرخی خاک نشین ریخت