زاهدا چند کنی منع قدحنوشی را
که به عالم ندهم عالمِ مدهوشی را
بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع
هر که از دست دهد شیوهٔ خاموشی را
زندگی بیتو مرا ساخت چنان از جان سیر
که طلب میکنم از مرگ همآغوشی را
آنکه تا دوش جگرگوشهٔ ناپاکی بود
دارد امروز به پاکان سر همدوشی را
وای بر حافظهٔ ما که ز طفلی همگی
کرده از حفظ الفبای فراموشی را
فرخی گرچه گنهکار و خطاپیشه بُوَد
دارد از لطفِ تو امّید خطاپوشی را