ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۲۲۸ - رجوع به حکایت جوان چاره جو در مسجد و به مقصد رسیدن او

آنکه هم تن داد و هم تن را روان

هم به ما نان داد و هم دندان نان

پس تمام حال خود را بازگفت

با زن خود شمه‌ای از راز گفت

هر دو رو از غیر حق برتافتند

آنچه باید یافت آخر یافتند

رخنه‌ای چون در دلی پیدا شود

عاقبت دروازه آنجا وا شود

چون شود پیدا در آن دروازه‌ای

هر دم آید کاروان تازه‌ای

رخنه گر باشد به سوی گلخنی

یا به سوی مستراح و منتنی

ور به گلخن وا شود یا مستراح

بین چه آید اندر آن شام و صباح

آید آنجا روز و شب دود و نتن

گرد خاکستر بخار آمیختن

در سرایی چونکه موشی رخنه کرد

زان سرا موشان برآرند دود و گرد

گر یکی موری به خرمن راه برد

جمله آن خرمن سپاه مور خورد

ور ز گلشن روزنی شد در سرای

سر به سر آن خانه گردد عطرسای

هر خیالی را که اندر دل گذر

افتد اندر دل از آن ماند اثر

زان اثر زاید خیالی زان نژاد

ای خوش آن دل کاین خیال نیک زاد

زان خیالش صد خیال آید پدید

جمله فرزندان مسعود رشید

می‌شود دل عاقبت بزم سرور

آیدش از غیب مشعلهای نور

هر خیالی را بود شمعی به کف

همچو آن ناهید در بیت‌الشرف

می‌شود در دل چراغان شگرف

روشنا آن دل کزین بربست طرف

شمع در شمع و چراغ اندر چراغ

گلشن اندر گلشن و گلزار و باغ

چون گلاب افشان شمع آگین شود

رشک صورتخانه‌های چین شود

نوعروسان را فتد آنجا گذار

جلوه‌گر هریک چو طاوس بهار

باشد از بهر تماشای چمن

یا پی گلچین نسرین و سمن

یا برای سیر باغستان دل

یا تماشای چراغستان دل

نوعروسی را فتد آنجا گذار

کز نگاهی عالمی سازد شکار

نوعروسی آید آنجا جلوه ساز

که جهانی را کُشد از نیم ناز

نوعروسی گردش چشمی از آن

ریختن جان بر سر جانِ جهان

ماه و مهر اندر حجاب از روی او

هر دو عالم بستهٔ یک موی او

نوعروسی خاک‌پایش جان پاک

سینه‌ها اندر هوایش چاک چاک

ای خوشا آن دل که چون سرو سهی

بگذرد از آن نگار خرگهی

ای خوشا آن دل که آن جان جهان

بگذرد زانجا دمی دامن کشان

ای خوشا آن دل که پرتوگاه اوست

ساحت آن در گذار راه اوست

ای خوشا آن دل کان دو زلف جان پذیر

بر در و دیوارش افشانَد عبیر

خوشتر آن صاحبدلی کاندر طلب

منتظر باشد درِ دل روز و شب

در حریم کعبهٔ دل سال و ماه

در طواف و سعی، چشمانش به راه

منتظر بنشسته در دل صبح و شام

دیده‌هایش بر در و دیوار بام

در کنار و گوشه‌ای دل در کمین

چشمهایش بر یسار و بر یمین

تا مگر دیدار رخسار حبیب

یک نظر آید نصیبش با نصیب

تا مگر روزی به دل آرد گذار

آن نگار دلفریب جان شکار

زینهار ای همدم من زینهار

با دو دست خویش چشمان باز دار

دیده‌ها را باز کن بر روی دل

پشت بر عالم کن و رو سوی دل

لحظه‌ای غافل مشو از کار دل

دیده افکن بر در و دیوار دل

تا مگر یک شب که با بانگ خروس

بگذرد از کوچهٔ دل این عروس

یافتند روزی به وقت صبحدم

در حریم دل گذار آن صنم

لیکن آن آهوی صحرای ختن

می‌رمد از چنگ صیادان به فن

تا زنی بر هم دو دیده ای فتی

از سپاهان رفته تا دشت ختا

آید اندر دل ولی بس هارب است

برق خاطف یا شهاب ثاقب است

یا بود تیری گذشته از کمان

منزل و آماجگاهش لامکان

زینهار ای جان همدم زینهار

چونکه دیدی دستش از دامن مدار

تیر باشد در رهش جان کن فشان

برق باشد، پنبه شو در راه آن

طوق کن یک دست خود بر گردنش

دست دیگر سخت کن در دامنش

گیسوی پر پیچ او بر دست تاب

زلف او بر گردن خود کن طناب

گه ببوسش پا و گاهی خاک پا

تن جدا افکن به پایش سر جدا

گفت پیغمبر شه دنیا و دین

آن امام راستان راستین

کای شما پابند دهر روزگار

ای اسیر روز و تیره شام تار

مر خدا را با شما باشد نظر

زان نظر گاهی شود پیدا اثر

زان اثر غافل نگردید ای مهان

کان چو تیری هست جسته از کمان

التفاتی گاهگاهی زان جناب

می‌شود ای جان من زان رخ متاب

یوسفی تو، چاه کنعان این جهان

در بن چاهی، تو چون یوسف نهان

التفاتی از خدا باشد رسن

چون رسن آویخت در آن پنجه زن

می کشد بالا تو را از قعر چاه

تا فراز ذُروهٔ خورشید و ماه

چیست دانی از خدا آن التفات

رشحه‌های آب از عین‌الحیوت

رشحه چون آمد دهن بگشای زود

شاید آید قطره‌ای آنجا فرود

نفحه‌ها آید شما را از خدا

هان و هان غافل مشو زان نفحه‌ها

شامه بگشا از پی نفخات او

مات او شو مات او شو مات او

اندرین وحشت‌سرا ای همنفس

بوی یار آشنا ناید ز کس

جز دریچه دل کزان آید مدام

بوی انس و آشنایی در مشام

روزنی باشد ز دلها بی سخن

سوی شهر آشنایان کهن

می‌وزد گاهی از آن روزن نسیم

صد پیام آرد ز یاران قدیم

هست درِ دلها سوی گلزارها

رخنه‌ها اندر در و دیوارها

آید از آن رخنه ها گاهی شمیم

روح بخشا هر کجا عظم رمیم

منتظر بنشین تو در آن باغها

شامهٔ خود نِه بر آن سوراخها

شامهٔ صدق و صفا را پیش دار

تا رسد او را شمیمی زان دیار

کن تو استنشاق بوی پیرهن

کاید آن از مصر تا بیت‌الحزن

گرچه از کنعان بود تا رود نیل

یکهزار و سیصد و هفتاد میل

بوی پیراهن دم باد سحر

آورد زانجا به یک رَجع‌البصر

گفت آید بر مشامم از یمن

بوی رحمن از دم ویس قرن

آن دل مؤمن به من باشد یمن

هم اویسی باشد از ملک قرن

بوی جان می‌آید از اتلال دل

گوییا از جان بود آسال دل

راهها باشد به دل زاقلیم جان

هم ز شهر غیب و ملک لامکان

آمد و شد می‌شود زان راهها

سوی دلها سالها و ماهها

طایران آیند از آن گلزارها

بر سر دیوار دل بسیارها

ای خوش آنکو باشد آنجا در کمین

تا بگیرد طایری در آستین

گر یکی زاغی بگیری ای فتی

زیر دستت آوری اندر هوا

فوج زاغان گرد آیندت به بر

جمله افشانند بر هم بال و پر

بر سرت آن یک نشیند این به دست

وان دگر بر ساعدت آرد نشست

طوطیان سبز بال هند جان

کی ز زاغان کمترند ای همگنان

گر یکی زینها بگیری ای پسر

طوطیان آیند از آن دشتت ببر

آهوان هستند در دشت تتار

در تتار تور زای مشکبار

آهوانی سر به سر صیاد جو

از پی صیاد جویان کو به کو

گاهگاهی سوی کوهستان دل

آید از آنها یکی مهمان دل

گاهگاهی رم بگیرد از تتار

آهویی و بگذرد زین کوهسار

گر یکی زان آهوان آری به قید

صدهزاران آهویت گردند صید

ای خوش آنکو اندر آن دشت نبرد

آهویی زان آهوان را صید کرد

گر گرفتی صیدی از آن دشت پاک

عالمی صید آیدت بی بیم و باک

گر ببینی صیدت اندر دشت دل

ای سرت گردم ز کف آن را مهل

هین بگیر آن را که می‌آید تو را

صد هزاران صید دیگر از قفا

دل بود آیینهٔ صورت نما

رو به عشرت‌خانهٔ عز و صفا

اندران عشرت‌سرای پر نگار

نوعروسانند بیرون از شمار

نوعروسان غیرت خورشید و ماه

عالمی را کرده صید از یک نگاه

جمله را مشاطهٔ بزم ازل

داده زینت از حلی و از حلل

کرده هر هفت و فکنده پیچ و تاب

گیسوان را همچو آن مشکین طناب

جمله معشوقان ولی عاشق طلب

در پی عاشق شتابان روز و شب

گه یکی زایشان نماید چهره پاک

اندران آیینهٔ بس تابناک

تا کسی بیند مگر رخسار او

عشوه ای سازد مگر در کار او

افکند در گردنش مشکین کمند

دل ازو بستاند از یک نوشخند

حبذا چشمی که آن رخسار دید

یک گل خوشبو از آن گلزار چید

شد اسیر آن کمند مشکبار

در پس مرآت دل افتاد زار

نوعروسان جمله زان عشرت‌بساط

در پس آیینه آیند از نشاط

پای کوبان کف زنان لب نیم‌خند

گیسوان تابیده مانند کمند

در پس آیینه آیند و ز شوق

دستها در گردنش سازند طوق

پس کشندش با کمند عنبرین

جانب خود از یسار و از یمین

می‌کشندش پس به خلوتگاه راز

با کمند آن دو گیسوی دراز

می‌نشانندش به گاه سروری

در گلستانی ز خار و خس بری

همچنانکه آن جوان خارکن

چید یک گل در نخست از آن چمن