کرد روزی را معین بعد سال
داد فرمان از پی جمع نوال
جن و انس و وحش و طیر و دیو و دد
جمله افتادند اندر سعی و کد
جمله ساعی در براری و بحار
باد حمال و زمین تحویل دار
پهن دشتی انتها بیگانهاش
شد معین بهر شربتخانهاش
اندر آن انبارها انباشتند
کوهها ز انبارها افراشتند
گوسفند و گاو و اشتر بی شمار
صد هزار اندر هزار اندر هزار
کی توان گفتن ولی دانم همی
جمع شد سالی به سعی عالمی
روز میعاد آمد و بنشست شاه
بر سریر عزت اندر وعدهگاه
خیل دیو و جنیان و انسیان
جمله را دامان خدمت بر میان
چون برآمد آفتاب از کوهسار
شد خطاب مستطاب از کردگار
کای همه روزی خوران بحر و بر
ساکنان خاوران تا باختر
زی سلیمان نبی پویا شوید
روزی امروز ازو جویا شوید
سوی مهمان خانهٔ او رو کنید
روزی خود را طلب از او کنید
جملگی امروز مهمان ویاَند
جیره خوار سفرهٔ خوان ویاَند
چون رسید از رازق کل این خطاب
جملهٔ روزی خوران با صد شتاب
مرغ و ماهی جن و انس و دیو و دد
وحش و طیر و مار و مور و خوب و بد
جملگی پویای مهمانی شدند
رو به شیلان سلیمانی شدند
با شکمهایی تهی زآرامگاه
هریکی از دیگری میجست راه
وندران صحرا سلیمان بر سریر
هر طرف پیچیده آواز تبیر
گه نمایان شد ز هرسو میهمان
کاروان در کاروان در کاروان
بالها بربسته بگشوده دهن
رو به آن سو جملگی در تاختن
آن یکی میآمد از پا آن ز پر
آن یکی از سینه آن دیگر ز سر
آن یکی غلطان تن خود میکشید
آن یکی میجست و آن یک میدوید
ماهیی آمد نخست از طرف دشت
دشت اندر فلسی از آن غرق گشت
نی کران پیدا ز طولش نی ز عرض
ارض در پیشش چو ماهی پیش ارض
گفت بعد از شرح و تسلیم و ثنا
یا بن داود النبی این الغذا
گفت رو رو مطبخ و انبار پر
هرچه داری اشتها آنجا بخور
سوی شربتخانه آمد ماهیک
آنچه بود آنجا نهاد اندر حنک
کرد یک سر آن زمین را رفت و رو
لقمهای کرد و فکند اندر گلو
جمله را بلعید با صد اشتها
بازگشت و باز گفت این الغذا
ای سلیمان لقمهای شد آنچه بود
هین دو لقمه دیگرم ده زود زود
طعمهام باشد سه لقمه هر غذا
هم سه لقمه بایدم بهر عشا
لقمهها جمله زینگون لقمهها
میرساند خالق ارض و سما
لقمههایم میرسد از خوان غیب
بی طلب هر روزهام بی نقص و عیب
جیرهای هر روزه از انبار او
میرسد از جود ارفعبار او
شد محول طعمهٔ من ای نبی
بر تو امروز اعطنی ثم اعطنی
شد سلیمان محو و حیران بر سریر
گونههایش شد ز خجلت چون ضریر
از سریر افکند خود را بر زمین
بر زمین مالید از ذلت جبین
کای خدا رحمی به این دلگشته خون
کز گلیم خود نهاده پا برون
من یکی از جیره خواران توام
یک طفیلی بر سر خوان توام
چون طفیل دیگری آرد طفیل
خود هم افتد در هزاران ویر و ویل
یک تتمه دارد اما این خبر
این زمان بگذار تا وقت دگر
از روایت بر حکایت باز گرد
گو تمام حال آن مزدور مرد
گفت با زن کان کریم کارساز
کیست میدانی خدای بی نیاز