بود در شهری فقیری خارکن
تیشهای بودش ز دنیا و رسن
بینوایی خالیاش از کف کفاف
خاک فرشش بود و گردونش لحاف
نی جمیل و نی حسیب و نی نسیب
نی جمال و نی کمال او را نصیب
بهرهاش از حق وجودی بود و بس
از همه اکوانش بودی بود و بس
آمدی روزی به شهر از طرف دشت
با دلی پر خون از این وارونه طشت
پشتهٔ خاری به دوش انباشته
هر قدم با صد الم برداشته
ناگهان آمد به گوشش هایهو
صوت چاووشان و بانگ طرقو
دید فوجی گلرخان را در نقاب
همچو ماه چارده اندر سحاب
آفتاب اندر حجاب از رویشان
کوه و صحرا عطرگین از بویشان
ماهها اندر نقاب پرنیان
مهرها در ابر چادرها نهان
در یمین و در یسار اهل قرق
در قرق از این افق تا آن افق
طرقو گویان غلامان هر طرف
پیشکاران پیش و پس بربسته صف
خارکش از هر طرف در اضطراب
تا به یک سویی گریزد با شتاب
ناگهان باد صبا از طرف دشت
بر صف آن نازنینان برگذشت
برقع از رخسار ایشان دور کرد
دشت را از نور کوه طور کرد
یک نسیم آمد گلستانها شگفت
صد گل سوری برآمد از نهفت
بادی آمد شد پراکنده سحاب
از سحاب آمد برون صد آفتاب
کوه و صحرا گشت مالامال نور
از فروغ رویشان گم گشت هور
دشت و هامون عطر نسترون گرفت
مصر و کنعان بوی پیراهن گرفت
ناگهان افتاد چشم خارکن
بر یکی زان گلرخان گل بدن
چهرهٔ قاصر ز تعریفش بیان
خامه مانده اقطع و ابکم زبان
بود آن یک در صف آن دختران
همچو خورشید و دگرها اختران
بود او شاه و رعیت انجمن
او گل سرخ و همه دیگر سمن
چشمی و آهو ز دنبالش روان
ابرویی خم گشته در پیشش کمان
یک دهانی آب حیوان مردهاش
چهرهٔ خورشید گردون بَردهاش
قامت سرو از برایش پا به گل
لعلی و یاقوت از آن صد خون به دل
گیسوی عالم به یک تارش اسیر
کاکلی و یک جهان زو پر عبیر
غبغبی چاهی پر از آب حیات
خندهٔ محییالعظامالبالیات
غمزهای دلهای پاکانش نشان
چهرهای بر بَرّ و بحر آتش فشان
دید چون آن روی زیبا آن جوان
دیدن آن بود و ز پا رفتن همان
از سرش هوش و ز دستش کار رفت
هم ز پایش قوت رفتار رفت
صیحهای زد اوفتاد و شد ز هوش
در ره و آن پشتهٔ خارش به دوش
او میان ره فتادی بی خبر
کآمدندش آن قرقساران به سر
کای جوان برخیز و از ره دور شو
چون پری از دیدهها مستور شو
دختر شه میرسد ای خارکش
خیز و خود را در کناری باز کش
با تبرزینها رسیدند آن گروه
با نهیب بحر و با اشکوه کوه
هان و هان ای خارکش از جای خیز
خار را بگذار و از یکسو گریز
نی جوابی داد و نی بر پای شد
نی از آن شور و نهیب از جای شد
نی به سر هوشی که فهمد نیک و بد
نی توانایی که خود یک سو کشد
نی به دل باکی ز تیغ و خنجرش
نی بجز سودای جانان بر سرش
آن یکی گفتا که این مسکین ز بیم
در درون سینهاش دل شد دو نیم
آمد آن سرهنگ و گفت ای جان گداز
نیست باکی زهرهٔ خود را مباز
این بگفتند و برفتند از برش
او بماند و شور عالم بر سرش
گفت با خود خیز از اینجا دور شو
دور از این منزلگه پر شور شو
گر غم و سوزی ست بر جان من است
آتشی گر هست بر جان من است
دل دو نیم اینجا ز حسرت ساختی
زَهرهٔ خود را در اینجا باختی
باز با خود گفت از اینجا چون روم
چون از این غرقاب غم بیرون روم
فتنهای گر هست در دوری بود
باکی ار باشد ز مهجوری بود
دل دو نیم استم ولی از اشتیاق
زهرهام چاکست لیکن از فراق
من نمیخواهم کناری ای مهان
افکنیدم افکنیدم در میان
در میان آتش ابراهیموار
افکنیدم زود زود از این کنار
آتش این آتشین رخسارها
نار این سروان پستان نارها
شعلهای هست اندرین آتشکده
کاتشم در جان و در ایمان زده
وادی ایمن و یا صحراست این
نخل طور این یا قد رعناست این
شعله این یا چهرهٔ زیبای دوست
نور ربانی و یا رخسار اوست
دعوی انی انا الله میکند
زاهد صدساله گمره میکند
این بگفت و لنگ لنگان شد روان
با فراق شاه خوبان جهان
آمد اندر شهر با صد درد و سوز
روز آوردی به شب شب را به روز
یک دو روزی با غم و اندوه ساخت
روزها میسوخت شبها میگداخت
عقلش از سر برگ رفتن ساز کرد
صحتش از تن سفر آغاز کرد
پایش از رفتار و دست از کار ماند
جای سبحه بر کفش زنار ماند
عشق را خود این نخستین کار نیست
کو دلی کز دست عشق افکار نیست
رشتهٔ تسبیح بس زنار کرد
عابد صدساله را خمار کرد
عشق اندر هر دلی مأوا کند
شور محشر اندر آن بر پا کند
عشق کوه قاف را از جا کند
آتش سوزنده در دریا زند
عشق در گنجینه آید خاتم است
چون به میدان پا گذارد رستم است
خویش را بر مس زند زر میکند
خاک را گوگرد احمر میکند
نزد بیماران رسد عیسیستی
پیش فرعونان ید و بیضاستی
سنگ باشد موم اندر دست عشق
میشکافد چرخ تیر شست عشق
مینداند عشق سلطان و گدا
مینفهمد این روا آن ناروا
ناروا هم گر ز عشق آید رواست
آری آری عشق جانان کیمیاست
کار آن بیچاره چون از جان گذشت
سر نهاد از بیخودی در کوه و دشت
گه بن خاری خزیدی خار خار
پای سنگی گه فتادی زار زار
بر دل تنگست شهر و خانه تنگ
خلق را بیند همی با خود به جنگ
دید او را عاقبت دانشوری
پرده پوشی آگهی نیک اختری
شد چه از حال درونش با خبر
پندها دادش نکرد او را اثر
پس نصیحت دادش و سودی نداشت
پیش عاشق پندها باد است باد
گفت با او چون ندارد پند سود
رو به محراب عبادت آر زود
نی نسب باشد تو را نی زور و زر
نی جمالی نی کمالی نی هنر
من نمیبینم غمت را چارهای
جز نماز و خلوت و سی پارهای
روی اندر مسجد و محراب کن
طعمه اندر نان جُوِ کشکاب کن
دست اندر دامن سجاده زن
رشتهٔ تسبیح در گردن فکن
خرقه صد وصله و تحتالحنک
بوریای کهنه و نان و نمک
تا مگر بفریبی از این عامهای
گرم سازی بهر خود هنگامهای
هیچ دام و دانه از بهر شکار
بهتر از تسبیح و سجاده میار
بهتر از سجاده دامی نزد کیست
دانه به از دانهٔ تسبیح چیست
کو کمندی محکم و جذاب چون
رشته تحتالحنک ای ذوفنون
عاشق مسکین شنید این پند گشت
سوی شهرستان روان از کوه و دشت
مسجدی ویران برون شهر بود
آمد و سجاده در آنجا گشود
روزها در روزه شبها در نماز
در دعا گه آشکار و گه به راز
خرقهاش پشمینه و نانش جوین
از سجودش داغها بس بر جبین
جز رکوع و جز سجودش کار نه
جز ضرورت با کسش گفتار نه
اندک اندک شد حدیث آن جوان
پهن اندر هر کنار و هر میان
ذکر خیرش آیهٔ هر محفلی
طالب او هرکجا اهل دلی
شد دعایش دردمندان را دوا
منزلش بیچارگان را مرتجا
کلبهاش شد قبلهٔ حاجات خلق
او همی خندید بر خود زیر دلق
میشدی در کوی او غوغای عام
او نمیگفتی کلامی جز سلام
خاک پایش ارمغان عامه شد
بهر آب دست او هنگامه شد
تا شد آگه پادشاه از کار او
شد ز هر سو طالب دیدار او
راه جوید هر کسی چون سوی حق
میرود هرجا که آید بوی حق
هرکجا پیدا شود گردی ز دور
سوی او تازند با عیش و سرور
کین غبار موکب شاهنشه است
شاه شاهان را گذر در این ره است
ای بسا غولان رهزن ای رفیق
گرد افشان میروند از این طریق
رو به هر گردی نشاید رفت زود
ای بسا کس خویشتن را آزمود
این عوامی را که بینی سر به سر
جمله کورانند اندر رهگذر
جمله نابینا و یک بینا طلب
میکنند از بهر خود در روز و شب
هر که گوید هی بده دستم به دست
زانکه من بینا و چشمم روشن است
کور کورانه همه گویند هین
هین بگیر این دست من این است این
میدهندش دست و دنبالش روند
عالمی کور از پی هم میدوند
کوری از پیش و دو صد کورش ز پی
دست داده جملگی بر دست وی
چونکه رفتند از پی او یک دو گام
روی هم افتند مأموم و امام
نی نشان دارد ز مقصد نی ز راه
گه خورد بر کوه و گه افتد به چاه
سایر کوران هم از دنبال او
حالشان صد بدتر از احوال او
از هلاکت گر یکی زیشان بجست
کور دیگر دست او گیرد به دست
کور کورانه همی رفت آن جوان
عامهاش جوینده پیدا و نهان
طالب دیدار او شاه و گدا
تا مگر فیضی رسدشان از خدا
شاه روزی شد برون بهر شکار
کلبهٔ عابد فتادش رهگذار
آمد و دید آن جوان را در نماز
عالمی بر گرد او با صد نیاز
محو طاعت گشته چون عشاق مست
ملتفت نی تا که رفت و که نشست
بر سرش مو افسر و خاکش سریر
نی خبر از شاه او را نی وزیر
جلوه کرد اندر بَرِ شه حال او
مرغ جانش شد اسیر چال او
گاه و بیگاهش زیارت مینمود
وز زیارت بر خلوصش میفزود
تا ره صحبت بر او باز کرد
گفتگو از هر طرف آغاز کرد
عاقبت گفتا که ای زیبا جوان
ای تو را در قاف طاعت آشیان
هرچه آداب سنن شد از تو راست
غیر یک سنت که تا اکنون به جاست
مصطفی گفت النکاح سنتی
من رغب عن سنتی لاامتی