بود با خنجر خلیل اندر عتاب
کآمد از اقلیم لاهوتش خطاب
کای خلیل ای جمله خوبان را امام
صدهزار احسنت صدّقتالمنام
امتثال امر ما کردی درست
ما همین فرموده بودیم از نخست
از برای امتحان بود و یقین
ابتلا بود ابتلایی بس متین
امتحان بود از برای غیر من
من نخواهم امتحان ای مؤتمن
نام نیکت خواستم اندر جهان
در جهان جسم و در اقلیم جان
خواستم در عالم غیب و شهود
از عبادت فاش گردد آنچه بود
مقتضای فیض و لطف بیکران
کشف استعداد باشد از نهان
قوه را خواهد عتاب انکشاف
تا به فعلیت درآید در مصاف
در سویدای نهادت این سؤال
بود پنهان همچو بدری در همال
از عنایت خواستم گردد عیان
تا شود از نور او روشن جهان
تا ابد تابنده باشد نور تو
شور افتد در جهان از شور تو
شور جانبازان بود شور عجب
بحر و بر را آورد اندر طرب
بلبل شوریدهای در گلستان
شور اندازد به جان بلبلان
جمله مرغان را به فریاد آورد
عشق پنهان جمله را یاد آورد
سوته جانی در میان انجمن
آتش اندازد به جان مرد و زن
یک سر شوریده گر سر بر کُند
شور در صد شهر و صد ده افکند
چون شود آشفته در شهری سری
شور اندازد میان کشوری
ای خوش آن شوریدهٔ بی بال و پر
نه شناسد سر ز پا نه پا ز سر
ای خوشا وقت و قبای ژندهاش
وان هوای مردهٔ جان زندهاش
ای خوشا حال پریشانان زار
سینههای ریش و دلهای فکار
ای خوشا دلهای گرم سوزناک
ای خوشا آن سینههای چاک چاک
ای خدا خواهم سر شوریدهای
چشم نمناکی دل تفتیدهای
بوریای کهنه کنج خلوتی
با یکی شوریده حالی صحبتی
ای خدا خواهم دل دیوانهای
خلوتی در گوشهٔ ویرانهای
تا به یاد دلکش جانانهای
سر کنم من نالهٔ مستانهای
گوشهای خواهم به یاد دلبری
زیر بال خود کشم یک دم سری
ای خدا خواهم دل آشفتهای
اوف بر روی دو عالم گفتهای
دامن کوهی پریشان همدمی
تا بگویم از پریشانی دمی
تا توانی با پریشانان نشین
صحبت شوریدگان را برگزین
همنشینیشان از ایشانت کند
صحبت نیکان ز نیکانت کند
دور از این افسردگان خام شو
دور از این هنجار نافرجام شو
صحبت تنبل تو را تنبل کند
همسری با کل سرت را کل کند
گر روی گرمابه با گر، گر شوی
مدتی با خر نشینی خر شوی
ور نیابی سوتهجانی در جهان
رو ازین افسرده جانان شو نهان
دور شو از این گروه دیوسار
زین نفس سردان خدایا الفرار
از خدا میخواه توفیق طلب
تا تو را اندر طلب بخشد طرب
آتشی بر خار و خاشاکت زند
خنجری بر سینهٔ چاکت زند
نار او پا تا به سر نورت کند
زخمهایش حی دیهورت کند
خنجری بی زخم و بی رنج و شکنج
بهر اسماعیل شد دریای گنج
تا ابد نامش ذبیحالله شد
شاه آدم بلکه شاهنشاه شد
در تبارش شاهی و پیغمبری
شد مخلد تا به روز داوری
زخمی ار بودی نمیدانم چه بود
وه چه در بر روزگارش میگشود
هیچ رنجی در رهش بی گنج نیست
بی نصیب آنکس که او را رنج نیست
نیش بی صد نوش در این راه نیست
نیست خاری کش گلی همراه نیست
بی عطا هرگز گدا ز اینجا نرفت
دزد از این خانه بی کالا نرفت
صورت خدمت کنی مزد آورند
ناروا جنس آوری نیکو خرند