شست هاجر پیکر فرزند را
شانه زد آن کاکل دلبند را
مشک زد آن زلف عنبربار را
زد گلاب آن چهرهٔ گلنار را
سرمهاش در دیدهٔ مخمور کرد
ظلمتی را داخل اندر نور کرد
جامه پوشانید او را رنگ رنگ
اندر آگُش درکشیدش تنگ تنگ
زلف او بویید و بوسیدش جبین
بر سر و بر رو کشیدش آستین
کرد در آتش سپند و اِن یکاد
خواند و دستش را به ابراهیم داد
دست او بگرفت ابراهیم فرد
شد روان و روی خود واپس نکرد
پای کوبان شد روان سرشار و مست
کارد بر کف دست فرزندش به دست
شد روان اندر بیابان بیقرار
پا زدی از شوق بر خارا و خار
زیر پایش خار گل خارا حریر
گرد و خاک پهنهاش مشک و عبیر
میدویدی در بیابان حرم
در قفایش آن ذبیح محترم
گفت ای جان میهمانت میبرم
بلبلی تا گلستانت میبرم
طوطیی ای جان من پرواز کن
رو به هندستان عز و ناز کن
رو به سوی کعبهٔ مقصود کن
این جهان را پا زن و بدرود کن
میرویم اینک به میدان منی
هان و هان ای جان نثار ان الصلا
ای حریفان سوی جانان میرویم
از قفس سوی گلستان میرویم
سر به کف داریم از بهر خدا
گر سری دارید یاران الصلا
چون سخن اینجا رسید ای دوستان
آتش افتادم به مغز استخوان
باز هندستان به یادم اوفتاد
شوری از نو در نهادم اوفتاد
شعلهور شد آتش پنهان من
موجزن شد بحر بی پایان من
در هوا دیدم پَر افشان طایران
در قفس شد مرغ جانم پَر فشان
دید مرغی در هوا پرواز کرد
مرغ جانم پر زدن آغاز کرد
دید مرغان در هوا و از هوس
بال و پر بر هم زد اما در قفس
ای دریغا در قفس را باز نیست
هم پرم را قوت پرواز نیست
ای دریغا در قفس را بسته است
ای دریغا بال من بشکسته است
مینویسم داستان طوطیان
طوطی جانم به فریاد و فغان
گاهگاهی آیدم بر سر جنون
نوبت دیوانگی آمد کنون
ای رفیقان فکر تدبیرم کنید
من شدم دیوانه زنجیرم کنید
لیک سودی نی کنون تدبیر را
بگسلم از هم دوصد زنجیر را
غیر آن زنجیر زلف مشکبار
رو رو آن زنجیر از بهرم بیار
غیر آن زنجیر مویی برشکست
پاره سازم گر دوصد زنجیر هست
دوستان زنجیر زلف یار کو
سلسله آن گیسوی طرار کو
سلسله آن مو فکن در گردنم
ورنه خود را من به دریا افکنم
چیست دریا من محیط آتشم
هفت دریا را به یک دم درکشم
گویی ای همدم ز بهر دوستان
این سخن بگذار و رو بر داستان
طبع شعر من کنون بر باد رفت
هم ردیف و قافیه از یاد رفت
آهوی طبعم مگر صیاد دید
بر کف او خنجر فولاد دید
رم گرفت از من به بحر و بر گریخت
رشتهٔ نظمم ز یکدیگر گسیخت
نظم چون آید که طبع از کار رفت
دل به شوق مژدهٔ دیدار رفت
باز شوقم شوری اندر سر فکند
آتشم در خامه و دفتر فکند
نظم چون آید دلم هشیار نیست
در سرم جز شوق وصل یار نیست
داستان افسانه باشد ای فلان
من همی بینم عیان این داستان
هست در گوش من آواز خلیل
گشته جانبازان کویش را دلیل
کالصلا ای دوستان الصلا
عید قربانست یاران الصلا
روز سر بازیست در بازار عید
گر سری دارید اینجا پا نهید
دل مرا در بر تپید از این صلا
جان سبق کرده به میدان بلا
دل به یاد تیغ او در اضطراب
سر به راه خنجرش دارد شتاب
جان ز شوق و وجد بال و پر زند
تا مگر خود بر دم خنجر زند
لیک میگوید همی صیاد من
نیستی اندر خور بیداد من
تو هوسناکی و خونت پاک نیست
این سرت شایسته فتراک نیست
حیف باشد خنجر من بر سرت
خاک ما را نیست درخور پیکرت
امتحانگاه است این میدان ما
امتحان کردم تو را من بارها
امتحان کردم تو را ای بوالهوس
در سرت نبود بجز سودا و بس
هر دمت در سر هوای دیگر است
دل تو را هر دم به جای دیگر است
همچو طفلان پُر هوسناکی هنوز
در پی بازی با خاکی هنوز
یا برون کن این هوسها را ز دل
یا سر خود را ز بهر خود بهل
یا سر سودای گوناگون ببر
یا بکن سودای ما بیرون ز سر
من همی گویم که ای سلطان داد
سعی بی توفیق تو باد است باد
باد پیمایی خدایا تا به چند
یک عنایت کن خلاصم کن ز بند
این دل ناشاد من را شاد کن
هم ز بند غیر خود آزاد کن
مرغیم در گردنم افتاده دام
از تو میجویم رهایی والسلام
چون روان شد از پی قربان خلیل
شد بلند از جان اهریمن عویل