روستایی از دهی آمد به شهر
دید شهری هر طرف با زیب و فر
دید بازار و دکان و چارسوی
هم در آن میدانها پر هایهوی
چشم او افتاد ناگه بر منار
برکشیده سر به آن نیلی حصار
نیم راهش منزل تیر نگاه
زان نگه هم از سر افتادی کلاه
کوته از اوجش کمند واهمه
بامش از ذکر ملک پر همهمه
دید آن را روستا حیران بماند
پای آن ایستاد و صد لاحول خواند
گه نظر کردی به بالا گه به زیر
گاه گفتی انه رب قدیر
یارب این را بهر چه افراشتند
تخم آن را در چه عهدی کاشتند
چیست این آیا برای چیست این
اینچنین اعجوبه کار کیست این
سر به جیب فکرت و اندیشه برد
هم به دریای تفکر غوطه خورد
روستا با خود درین فکر و نظر
رِندَکی را اوفتاد آنجا گذر
روستا را اندر آنجا دید باز
گاه بیند در نشیب و گه فراز
یافتش حیران کار آن منار
با خیال خود ز حیرت در قمار
باطن از ظاهر بلی پیدا بود
حال دل را رنگ رو گویا بود
هر کسی را از برون سوی درون
راهها باشد ز حد و حصر فزون
مرد دانا از یکی گفتار تو
پی برد بر قدر و بر مقدار تو
نزد مرد هوشمند نکتهدان
قدر کس از یک سخن گردد عیان
ناتمامی و تمامی را تمام
میبرد پی از قعود و از قیام
جنبش چشم و نگاه مردمک
مر عیارِ مرد را باشد محک
هم ز رفت و آمد و گفت و شنید
مرد دانا عقل و هوش مرد دید
میشود بر این پزشکان بی تلاش
حال جان از نبض و از قاروره فاش
آه بیجا و نگاه نیم چشم
لب مکیدن گه به مهر و گه به خشم
ره نماید سوی صوفی مرد را
با خبر کن مرد عالم گرد را
اشک یاقوتی و رخسار گهی
میدهد از عشق عاشق آگهی
همچنین آگه شد آن رند لبیب
در مناره حیرت مرد غریب
آمد و گفت ای برادر کیستی
اینچنین حیران و زار از چیستی
گفت حیران ماندهام ای هوشمند
من در این اعجوبهٔ بالا بلند
حیرتی دارم که آیا چیست این
از برای چیست، کار کیست این
گفت باشد نردبان آسمان
سر برآورده ز عهد باستان
هر دعایی میرود بالا از این
روزی خلق آید از این بر زمین
زین سبب این خطه آباد است خوش
نی چو آن ده واژگون و رو تُرُش
گفت بادا بر تو صد احسنت و زه
کاش بودی نردبانی هم به ده
گفت آسان باشد این ای بازیار
تخم آن بستان و اندر ده بکار
تا به یک سالت دهد بر نردبان
نردبانی برشده بر آسمان
هم رود بالا نماز و روزهتان
هم بیاید روزی هر روزهتان
چون شنید آن روستایی این سخن
چنگ زد در دامن آن بوالحسن
کی تو خضر راستی در این دیار
رهنمایی کن مرا تخم منار
داد او را روستا یک مشت زر
رند دادش یک کف بذرالجزر
هین برو این تخم فرخنده بکار
تا ببار آرد تو را در ده منار
روستایی شد روان تا روستا
اهل روستایش سراسر در ثنا
جمله میگفتند شاید ای کریم
در نثار مقدمت گر جان دهیم
عرصهای را اندر آن ده پاک کرد
تخم زردک را در آنجا خاک کرد
روز دادش آب و شبها پاس داشت
پاسش از هر دیدهٔ خناس داشت
سبز گشت و سر زد این در دفین
لیک بارش پهن گشتی در زمین
هرچه او را تربیت میکرد بیش
پهن تر گشتی بر و بارش ز پیش
روزها شد بار آن از جا نخاست
یک منار آنجا نشد از خاک راست
سال رفت و تخم آن در خاک ماند
از غم و حسرت دل او چاک ماند
دی رسید و کشته او بر نداد
گاو در دریا شد و عنبر نداد
بهمن آمد برف بارید و تگرگ
میوهای سر بر نکرد از زیر برگ
هر گیاهی را عیان آمد بهار
شد خزان و کشت او نامد به بار
اینچنین پژمرده این حاصل چراست
آفت این حاصل آیا از کجاست
بیل زد دور گزَر بُن را شکافت
آن گزر را در زمین بنهفته یافت
آن گزَر را دید بر شکل منار
رو به مرکز میرود وارونه وار
گفت اینک این چغاله نردبان
این چغاله نردبان کرزمان
این چغاله نردبان ای اهل ده
این منار از آن منار شهر به
لیک وارون رُسته است و میرود
رو به پشت گاو ماهی تا ابد
ای دریغا تخم وارون کاشتیم
حاصل وارونه زان برداشتیم
ای دریغا تخممان نابود شد
اجتهاد و سعیمان مردود شد
طالع ما سرنگون افتاده چون
لاجرم شد کِشتهٔ ما سرنگون
میرود زین نردبان زین پس یقین
روزی ما تا زمین هفتمین
هم دعا و طاعت ما سرنگون
میرود تا اسفلالسافل کنون
همچنانکه طاعت و اعمال ما
وین نماز و روزهٔ چل سال ما
مینیفزاید بجز بُعد و شقا
مینبگشاید دری بر روی ما
نی سروری بخشد و نی حالتی
نی رسد دل را شفا و راحتی
نی ضیائی میرساند نی صفا
نی یکی از دردهامان را دوا
ای دریغا عمرمان بر باد رفت
عمرمان نی بر طریق داد رفت
ای دریغا مایهمان سودی نداد
شعلهها کردیم و جز دودی نداد
عمرنا قد ضاع فی قیل و قال
فی نکال اَو ملال اَو خیال
یا اخلائی ذرونی حالنا
لیتنی راویت قلباً بالیا
یا احبائی دعونی ساعة
لیت ابغی من همومی راحة
واگذاریدم دمی با درد خویش
با دل خونین غم پرورد خویش
سالها با هم نشستیم ای مهان
گفتنیها گفته شد فاش و نهان
ای بسی محفل به هم آراستیم
بس نشستیم و بسی برخاستیم
شمعها شبها بسی افروختیم
داستان از یکدگر آموختیم
گر بد و گر نیک بس باشد کنون
پا نهید از خلوتم اکنون برون
نی شما را داستان تازهایست
نی مرا دوران بی اندازهایست
نی ز صحبتمان مرا کاری گشود
نی شما را صحبت من داد سود
صحبت بیهوده آخر تا به چند
بیش از این بر ریش ما و خود مخند
سال رفت و ماه رفت ایام رفت
روز رفت و صبح رفت و شام رفت
نیمروزی ماند اگر از روزگار
رو رو ای همدم مرا با خود گذار
تا گذارم سر به دشت و کوهسار
تا بگریم گاهگاهی زار زار
تا حساب روزگار خود کنم
یک نظر در کار و بار خود کنم
تا به کی گه ناز این گه ناز آن
محفلم خالی کنید ای دوستان
محفلم تار است از روی شما
سینه تنگ از خلق و از خوی شما
هر سری را یک هوای دیگر است
این من بیچاره را خود یک سر است
یک سر و سودای یک عالم کجا
لوحی و صد رنگ ضد هم کجا
چون نشاید جمع این اضداد کرد
خویش را باید ز بند آزاد کرد
بند بگسل جان من آزاد شو
فارغ از هم بستن اضداد شو
ورنه باشی روز و شب در زیر بار
نی تو را کاری گشاید نهاز تو کار