یاد چشمت چو پی غارت جان میآید
خواب و آرام به تاراج فغان میآید
امتحان دل خود کردم و حالش دیدم
میرود هر که ز کوی تو به جان میآید
تا نیامد به سرخاک من آن گل نشکفت
که بهاری به تماشای خزان میآید
محرم شرح جدایی نبود هستی ما
نامهام سوی تو با قاصد جان میآید
تا ز جولان تو برخاست غبار از خاکم
از گریبان صبا بوی فغان میآید
بسکه از نسبت آن رخ به نزاکت آمیخت
عکس بر خاطر آیینه گران میآید
کس گل از غنچه تصویر نچیده است اسیر
راز بیگانه دل کی به زبان میآید