اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۹

دلی کز غمش می به ساغر ندارد

الهی که تا حشر سر بر ندارد

چه گل چیند از پنجه دست رسایی

که خاری ز راه دلی بر ندارد

گلم دست خالی است از سیر باغی

که تا سایه خار بی بر ندارد

نچینم گل باغ آیینه ای را

که بویی ز خاک سکندر ندارد

بنازم به قدری که تمکین نداند

ببالم به شأنی که لنگر ندارد

نخواهم چو گل در حنا پنجه ای را

که از چنگ دل زخم خنجر ندارد

نگوید کسی با پدر خواب یوسف

که سودای رشک برادر ندارد

اسیر از دلم خون روان شد ندیدم

کتابی که نادانی از بر ندارد