اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

مست نازی نتوان گفت که ما را دریاب

سوی خود بین و دل اهل وفا را دریاب

هر نسیمی که وزد نامه فارغبالی است

خار صحرای جنون باش و هوا را دریاب

این خزانی است که از رشحه گل بسیار است؟

تا به کف آینه داری دل ما را دریاب

آه سرد از تو چه پنهان نفس سوخته است

یک ره این شعله خاشاک نما را دریاب