قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱

آیینه سبب گشت که روی تو عیان شد

روی تو سبب بود که آیینه نهان شد

از شرم رخت گشت نهان آینه، آری

چون حسن ترا دید که مشهور جهان شد

یک لمعه ز رخسار تو ناگاه درخشید

جانها همه زان حالت خوش رقص کنان شد

با حلقه گیسوی تو هرکس که سری داشت

در عاقبت کار ز سودازدگان شد

از نور تجلی رخت هر که خبر یافت

در لذت دیدار تو از بی خبران شد

سر حلقه سودا زدگانم من مسکین

مشکین گره زلف تو تا مسکن جان شد

قاسم دل و دین خواست که در راه تو بازد

از بخت نکو عاقبت الامر همان شد