قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

نقاره سحری قصه ای نهان دارد

ولی بخود نه حکایت،نه داستان دارد

ولی چو چوبک عشقش رسید یعنی «قل »

بغلغل آید و صد شور و صد فغان دارد

بهر اصول که گیرد نقاره از مضراب

اصول را بهمان وصف بر زبان دارد

سخن ز مردم جاهل نگاه دار ولیک

بگو بگوش محقق،که جای آن دارد

بغیر عشق،که سرمایه سعادت تست

بهرچه فخر کنی،فخر رازیان دارد

بکوی عشق و مودت هزار جان بجویست

میا به کوچه ما،هرکه فکر جان دارد

دلم رسید بعشقت بدولت جاوید

ز عشق تا به ابد شکر جاودان دارد

یقین که عین حیاتست و نور اعیانست

که چشم باطن او سرمه عیان دارد

بقاسمی نظری کن ز روی لطف و کرم

که در هوای تو رویی بر آستان دارد