قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

ما همه شیداییان بودیم و مستان وداد

«زاد فی الطنبور نغما» حسن او چون جلوه داد

گفت دلبر: عاشقا، برگو، چه خواهی من‌یزید؟

گفتم: ای جان و جهان، آخر چه گویم من‌یراد؟

باد بوی زلف مشکین تو می‌آرد به من

شاد شد جانم ز بوی باد، جانش شاد باد!

گر مرادی بایدت، در نامرادی زن قدم

یافتند از نامرادی عاشقان گنج مراد

گفتمش: اندر نهادم هیچ کس غیر تو نیست

گفت: نوشت باد، نوش، ای عاشق نیکونهاد!

از دو بیرون نیست ره، گر مرد این راهی بدان:

یا طریق جد بباید، یا سبیل اجتهاد

قاسمی نام ترا جان و جهان گفت، ای عزیز

سیر او چون بر سبیل «علم الاسما» فتاد