قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

من و معشوق و جام ناب صباح

بگشا بر من این در،ای فتاح

در در بسته از کرم بگشا

در در بسته را تویی مفتاح

ما و کشتی و راه دریا بار

خطری نیست، لاح فی الملاح

خطری نیست، ازچه می ترسید؟

لیس فی البحر غیرناتمساح

قدحی دیگرم تصدیق کن

کلما زدت،زدت فی الارواح

یار مستست و باده می نوشد

در چنین دم صلاح نیست صلاح

در چنین حالتی بفتوی عشق

عیش جانهامباح گشت، مباح

پیش مستان گرفت نیست، که ما

مست عشقیم در صباح ورواح

مستی مازحد گذشت، که دوست

جام در دست و می کند الحاح

بهر دام دل شکسته دلان

ساختند از ملاح صد ملواح

جان هر کس سجنجلست، اما

جان قاسم سجنجل الارواح