بدو گفت خواهی که از نزد من
کنون بازگردی از آن انجمن
که گر زندگانیت ماندهست بیش
نمیری تو بی نام و فرزند خویش
بدو گفت خواهم که باشدت رای
که این مهربانی تو آری به جای
بدین از تو دارم فراوان سپاس
که از تو شدم پاک و یزدانشناس
بدو گفت کاکنون تو را هفت چیز
که آن را ندانیم هشتم بنیز
ز من یاد داری که اندر نخست
که گنجی روان است هریک درست
اگر کار بندی تو این هفت پند
تو باشی به هر دو جهان سودمند
چنانچون شدی بهرهور زین سرای
بدان سر بیابی بهشت خدای
بدو گفت فرخنده فرمان تو
که یارد برون شد ز پیمان تو
همه هرچه گویی به جای آورم
ز فرمان و رای تو بر نگذرم
بدو گفت فرزانه کاکنون نخست
تو باید که این کار داری درست
چو باشد مرا و تو را کردگار
خداوند ما باشد از هر شمار
چو باشد خداوند، ما بندهایم
همه بندهٔ آفرینندهایم
به فرمان او باش در بندگی
نگهدارِ راهِ پرستندگی
سپاسش به جای آر بر بدخویی
که کرد او به جای تو این نیکویی
که از نیست، هستی چنین آفرید
در او کرد پس جان روشن پدید
دو دیده تو را داد و گوش و زبان
روانی بدین کالبد پاسبان
پس آن بِهْ که تو نیکویی را سپاس
به جای آری، از دل شوی حقشناس
سخنهای فرزانه بشنید کوش
خوش آمدْش یکسر بدو داد هوش
بدو گفت برگشتم از کار خویش
پشیمانم از زشت گفتار خویش
شد آن بادساری ز مغزم برون
همی بندگی کرد خواهم کنون
بدو گفت فرزانه کاکنون بدان
که مردم نماند همی جاودان
به گیتی چنان بود باید همی
که دانی که بر تو سرآید همی
یکی راه باریک پیش اندر است
چو رفتی، جهانی جز این، دیگر است
به پاداش کردار هر خوب و زشت
دهند آتش تیز و خرّم بهشت
چو زشتی نمایی تو کیفر بری
همان یابی آن جا کز ایدر بری
پس آن به که آن مایهور هفت چیز
به هر دو جهان تا تو باشی بنیز
که مردم بدین گوهران مردم است
گر این نیست، از مردمی او کم است
از این گر یکی نیست در آدمی
ندارد همی مایهٔ مردمی
خرد دان که تاج خرد برتر است
ز خورشید کآرایش کشور است
نگهبان جان و تن آمد خرد
نماند که بفریبدش دیو بد
که داند که پاداش روز شمار
رساند به جان و به تن کردگار
بپرهیزد از کار و کردار زشت
رساند روان را به خرّم بهشت
دوم گوهر مایهور، دانش است
کجا یار دانش همه رامش است
به دانش توان یافت راه خرد
................................
که انجامِ دانش شناسد همی
ز پاداش دانش هراسد همی
به دانش نیارد فریبنده دیو
نَه بدخواه از ترس گیهان خدیو
سوم هوش، کز هوش زاید خرد
بجوید همی کار را نیک و بد
چو کاریش پیش آید از کمّ و کاست
بداند که آغاز آن از کجاست
چهارم گهر، راستی بهتر است
کجا راستی بهتر از گوهر است
چو گفتار تو راست و کردار تو
همه راه تو راست و گفتار تو
روانت بدان راستی کام یافت
دل مردمان بر تو آرام یافت
به پنجم ز پاکی گشایم سخن
که آلودگی دور دارد ز تن
ششم مهر هر کاو بود مهربان
به خوشی و خوبی گشاید زبان
زمان تا زمان خواهد آن نیکدل
که خواهد به خود تا نماند خجل
ز کس هیچ نیکی ندارد دریغ
به سگ بر دریغ آیدش زخم تیغ
ز داد است و آزادگی هفتمین
کز این هر دو آباد بینم زمین
وز این هر دو آزاده را بیگمان
چو خواهی به هر راه بردن توان
کجا این همه را نیاید به جای
چو رخنه بود در حصاری سرای
نه در آدمی باشد آن کس تمام
نه مردم بود زو به دل شادکام
چو برگردی از بیشه و مرز من
نگه دار گفتار و اندرز من
جز از دانشش، چند دفتر بداد
شد از دانش و دفترش کوش شاد