بدو گفت این خود نشاید شنود
خداوند را ره ندانم نمود
گرت ره نمایم بدین گمرهی
خداوند من باشم و تو رهی
اگر تو خداوندی، ای تیرههوش
چرا برنداری تو دندان و گوش
نبایستی این از بنه آفرید
کنون آفریدی، نباید بُرید!
که با این چنین روی و دندان و گوش
به آهرمنی مانی ای تیرههوش
بدو گفت بشنو سخنها درست
که این هم ز یافه سخنهای توست
مرا چون چنین آمد از بُن سرشت
چگونه شوم دور از آیین زشت
روا دارمی گر نبودیم گنج
وز این زشتیام دل نبودی به رنج
بدو پیر گفت ای نبهره خدای
چو گفتار بیهوده مانی به جای
من این زشتی از روی تو بسترم
اگر روزگاری بباشی برم
همان از دلت زنگ برداشتی
زدایم همی ناموی راستی
نمایم به تو رهنمای تو را
جهانآفرین را، خدای تو را
فرو ماند کوش از سخنهای پیر
بیامدْش گفتار او دلپذیر
بدو گفت کای رامشافزای مرد
دلم را سخنهای تو خیره کرد
اگر زشتی از روی من بستری
کنم جاودانه تو را کهتری
نخواهم که باشم خدای جهان
پرستش کنم آشکار و نهان
چنین داد پاسخ که من بیگمان
چو یابم رهایی ز چنگ زمان
نشان بد از روی تو بیگزند
کنم دور از آنسان که داری پسند
روان و دلت نیز روشن کنم
خرد بر تن تو چو جوشن کنم
چو بگشایی از دل دو بیننده را
نمایم به تو آفریننده را
وزآن پس به خانه فرستمْت باز
اگر بد زمانه نیاید فراز