ز گفتار او کوش شد تنگدل
بزد اسب و برگشت خوار و خجل
چو بهری از آن بیشه ببرید راه
پُراندیشه شد مغزِ سرگشته راه
گر آبادجاییست، این مردِ پیر
نگوید همی این سخن خیره خیر
همانا که دیر است تا ایدر است
هم از بهر کاری به رنج اندر است
همی داند او راه آبادجای
نباشد همی مر مرا رهنمای
اگر من از او بازگردم چنین
زیانی نباشد مر او را از این
نباید که این خانه بار دگر
نیابم، نیارم من این ره به در
اگر من در این بیشه گردم هلاک
چنین مرد را از هلاکم چه باک
از ایدر گذشتن مرا روی نیست
که در بیشه بیش از تگاپوی نیست
بکوشم به هر چاره تا مرد پیر
مگر باشد از بد مرا دستگیر
بگشت از ره و بر در کاخ شد
چو با پیر فرزانه گستاخ شد
چو آواز دادش، برآمد به بام
بدو گفت ای تیرهدل مرد خام
چه بودت، چرا بازگشتی ز راه
نیابی همانا همی تخت و گاه
بدو گفت کای مرد پاکیزهرای
یکی مردمی کن مرا ره نمای
چه باشد مرا گر تو یاری دهی
وز این بیشهام رستگاری دهی