بدانگه که از خواب خیزد خروس
خروش درای آمد و بانگ کوس
سپاه آمد و پیلدندان به هم
رمید از دل سلم یکباره غم
ز شادی لبانش پُر از خنده شد
تو گفتی که تور جوان زنده شد
به نیرو شد از کوش و دل کرد خَوش
همی رفت تا پیش آن شیرفش
بپرسید و از کارزارش بگفت
که شد نامور تور با خاک جفت
دل کوش از اندوه تور دلیر
دژم گشت و اندیشهها کرد دیر
وزآن پس دل سلم خوش کرد باز
بدو گفت کای شاه گردنفراز
سپهر روان را همین است رنگ
گهی آشتی جوید و گاه جنگ
گه آشتی شهریاری دهد
چو جنگ آورد خاک و خواری دهد
تو دل را بدین درد خرسند کن
غمان را به دست خِرَد بند کن
که من کین آن نامور شهریار
بخواهم، برآرم از ایران دمار
دل سلم خوش کرد و آمد به جای
سپیدهدمان بانگ شیپور و نای
برآمد، سپه بر هم آویختند
ز خونِ یلان گِل برانگیختند
همه روز تا شب چکاچاک بود
زمین گِل ز خون، آسمان چاک بود