وز آن جا سپه را سر اندر کشید
چنین تا به کوه کلنگان رسید
سپاه اندر آمد گروهاگروه
گرفتند هامون و دریا و کوه
چو سلم آن چنان جای و آن کوه دید
بر او لشکر و مردم انبوده دید
بدانست کآید بسی روزگار
گشادن نشاید به جنگ و حصار
فرستاد پس پهلوان را پگاه
سوی باختر با فراوان سپاه
ز دریا گذر کرد و آمد به دشت
به آباد و ویران همه برگذشت
بزرگان همه پیش اوی آمدند
گشادهدل و تازهروی آمدند
به هر کشوری شهریاری گماشت
به هر شهر بر، کارداری گماشت
وزآن جا سوی اندلس بازگشت
همه باختر زو پُرآواز گشت
دو سال اندر این کارها شد درنگ
سوی سلم شد قارن تیزچنگ
همه باختر زیر فرمان شده
دل شاه از او شاد و خندان شده