«فرع» را فرستاد با «کامداد»
بدان سان که بایست پیغام داد
چو هر دو بر شهریار آمدند
به گفتار و پیغام یار آمدند
زمین بوسه دادند و برخاستند
همی آفرینی نو آراستند
نگه کرد خندان سوی کامداد
که چونین چرا بایدت ایستاد؟
چنین داد پاسخ که بی کام شاه
نشاید رسانید پیغام شاه
یکی آرزو خواستهست آتبین
اگر شاه دستور باشد بر این
بگویم پس آن گه نشنیم ز پای
که فرمان چنین آمدهست از خدای
بخندید و نزدیک خود خواندش
به سوگند بسیار بنشاندش
بدو گفت کاکنون چه گویی بگوی
چه داری به نزدیک من آرزوی
سخن کامداد از سرآغاز کرد
در دانش از هر دری باز کرد
همی گوید آن بندهٔ نیکدل
که من خود ز شاه جهانم خجل
ز بس نیکوییها که بر من فزود
ز خویشان و از انجمن برفزود
از آنگه که اندر جهانم پناه
نبود، ایدر ایمن شدم پیش شاه
گرم در بسیلا ندادی نشست
مرا دشمن آورده بودی به دست
همی تا بُوم زنده و بیهراس
ز یزدان و از شاه دارم سپاس
یکی آرزو ماند، شاها، کنون
که گشتهست بختم بدان رهنمون
.....................................
.....................................
نهان همچو گوهر به کان اندرست
بسی روشنایی بدان اندرست
مرا شاه والا چو نامی کند
به پیوند خویشم گرامی کند
یکی دخترم بخشد از دختران
سرم بر فرازد چو دیگر مهان
کز اختر چنانیم ای شهریار
کز این تخمه باشد یکی یادگار
که ضحاک را اندر آرد ز پای
بپردازد از جادوی و دیو جای
سخن چون به پایان رسانید مرد
ز دریای دانش برانگیخت گرد
اگر کام خواهی تو از کام بار
بیاموز تا گرددت بخت یار
چو بشنید طیهور پاکیزهکیش
ز غم برنهانی زد انگشت خویش
ز پاسخ زبان را نکرد آزمون
بماند اندر اندیشهٔ چه و چون
از اندیشهٔ او دل کامداد
به تندی کشید و زبان برگشاد
که درماندن شاه از این کار چیست
به گیتی چو شاه آتبین نیز کیست
به مردی و دیدار و فرهنگ و رای
کجا آفریدست چون او خدای؟
نیا، شاه و خود، شاه و شاهش پدر
همه سرکش و خسرو و تاجور
بزرگان که در خاک فرسودهاند
همه بندهٔ شاه من بوده اند
گر امروز کارش دگرگون شدهست
که چرخ از ره داد بیرون شدهست
بکاهد همی گاه و افزون شود
جهان هر زمانی دگرگون شود
بدین، با خدای جهان جنگ نیست
شما را ز شاه آتبین ننگ نیست
که دارای ایران از آن برتر است
که شایستهٔ شاه و اندر خور است
چنین داد پاسخ که از راه داد
همی راست گویی تو ای کامداد
ولیکن بزرگان ز ننگ و نبرد
ندادند دختر به بیگانه مرد
که بیگانه را گرچه شاهی بود
ز دریا بیفتاده ماهی بود
دل مرد بیگانه یکسر دژم
ز هر کس بباید کشیدن ستم
ز گفتار او تیز شد کامداد
بدو گفت کای شاه با کام و داد
چنان است بیگانه چون گفت شاه
ولیکن نه در خور بدین جایگاه
یک اسبه سواریست شاه آتبین
از او ننگ دارد کسی بر زمین
نبیرهیْ جهاندار جمشید شاه
که شاهان از او داشتندی کلاه
گرش چرخ بنموده یکچند رنج
بدو بازگردد بزرگی و گنج
نبینی خزان خشک و گل پر ز خار
بهار آید و گل برآرد به بار
تو ای شاه، باید که دانی درست
که چون آتبین از تو پیوند جست
مر او را چنین پاسخ آری تو باز
بگیرد چنین داستان را دراز
شود بدگمان از دل شهریار
هم امروز بر بندد از شهر بار
به دستوری شاه بیرون شود
نداند کز این ننگ خود چون شود
کشد خویشتن را به دام هلاک
از این ننگ تن را بپوشد به خاک
چه گوید؟ چو گویند مردان دین
که با شاه پیوند جُست آتبین،
ندیدش سزاوار پیوند خویش
نه شایستهٔ شوی فرزند خویش
هنر گر نبودش چه آهوش دید
که زو خویشتن خسرو اندر کشید
چه دل باشد آن دل که از نام و ننگ
نگردد گدازان اگر هست سنگ؟
ز گفتار او سر برآورده شاه
دژم گونه در روی کردش نگاه
جوانیست، گفت، آتبین خویشکام
به مردی و دانش برآورده نام
ولیکن چو این آرزو بشکند
بترسم که بیخ وفا برکند
بداردش یکچند، بگذاردش
به یکباره از رزم برداردش
از آن رنج پیچان شود دخترم
من از درد او رنج و کیفر برم
بدو گفت کای شاه با دین و داد
مر این کار را چاره شاید نهاد
اگر شاه بیند، همه دختران
نماید بدو از کران تا کران
چو زایشان یکی برگزیند به مهر
نگرداند از مهر او نیز چهر
چو یابد پسندیدهٔ خویشتن
بداردش چون دیدهٔ خویشتن
چو بگزیندش، پس رها چون کند
وفاجوی مردم جفا چون کند
که مردم نخوانندش اندر زمان
سبکسار خوانند و نامهربان
فروماند طیهور و چاره ندید
ز گفتار پاسخ دم اندر کشید
زبان را چو خستو شدی بند شد
شود مردْ خامش چو خرسند شد
بدو گفت شاه آتبین را بگوی
که از ما برآمد تو را آرزوی
از آن پیشگه بازگشتند شاد
فرع هرچه شد راند با کامداد
یکایگ همه باز گفتش چو بود
دل آتبین شادمانی فزود
فرع را و او را بسی چیز داد
ز دیبا و اسبان تازینژاد
بدان شادی از جای برخاستند
یکی بزم شاهانه آراستند