وز آن پس گهی آتبین پیش شاه
گهی شد به ایوان او بیسپاه
روان چون ز باده دژم ماندی
پس از راه دانش سخن راندی
فرع ترجمان در میان دو شاه
به دل هر دوان را شده نیکخواه
سخن رفت روزی ز یزدان و دین
بپرسید طیهور را آتبین
که نزدیک یزدان چگونهست راه
چگونه شناسدش داننده شاه
چنین داد پاسخ که یزدان یکی است
جهان را جز او آفریننده نیست
توانا و روزیده جانور
رونده به فرمان او خواب و خور
از او شادمان شد چو بشنید و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
چگونه بدانستی ای شهریار
که هست آفریننده و کردگار
نیاگان ما، گفت، و شاهان پیش
همی آفریننده خواندند خویش
کسی را که فرزند بودی ز جفت
ز غُمری منم آفریننده گفت
چنین تا به روز بسیلا که کوه
بدو باز خوانند مردم گروه
به دانش فزون از نیاگان خویش
به از نامداران و پاکان خویش
مر این کوه و این شهرها را بساخت
به گردون سر خویشتن برفراخت
یکی کودک آمدش چون ماه و مهر
بسیلا بدو داد یکباره مهر
چو جانش همی داشت اندر کنار
ستم کرد بر وی بد روزگار
به دو سالگی نارسیده بمرد
سراسر بسیلا به ماتم سپرد
غریوان شب و روز جوشان بدی
ز دردش نوان و خروشان بدی
یکی روزش اندیشه آمد دراز
همی غم سگالید با دل به راز
که این بچّه را تخم من کاشتم
ز جانش گرامیتر انگاشتم
چرا ناتمام آفریدمْش و سست
بیامد ز من بچّهٔ نادرست؟
چرا از شکم دیگری شد هلاک
به پیری یکی بازگردد به خاک
گر این آفریننده ماییم و بس
چرا نیست بر کام دل دسترس
مگر آفرینندهٔ ما یکیست
که در کار او دسترس اندکیست
چو روز آمد از مردمان همگروه
یکی انجمن ساخت دانشپژوه
کلید درِ راز بنمودشان
پرستیدن داد فرمودشان
بدیشان چنین گفت کز خواب دوش
ندارد مرا آگهی چشم و گوش
همی تا سپیده نیاسودهام
در اندیشه دل را بفرسودهام
که نام، آفریننده برخود نهاد
ز ما هرکه پاکیزه فرزند زاد
چنین نام بر ما نه زیبا بود
خرد زین سخن ناشکیبا بود
کنون من بپرسم شما را یکی
مرا پاسخ آرید از این اندکی
گر از ماست این آفرینش پدید
به کام دلش بایدی آفرید
درست و نکوروی و پاکیزهتن
دلیر و خردمند و شمشیرزن
به پیری شدی روزگارش چنان
که داردش گردون و دولت عنان
یکی کودک آمد ز مادر پدید
هم اندر زمان زان میان در رمید
دگر سالیانی برَست و بمرد
از آسیب روز بدش جان نبرد
به پیری رسد دیگری را گزند
به دل شادکام و به جان ارجمند
گر این آفرینش ز ما خاستی
به هر کام فرزند خود خواستی
چنان آفریدیش خوب و درست
تو گفتی که از شاخ شمشاد رست
ز فرزند چون بد نشانی نماند
چرا بایدش آفریننده خواند
همانا که کردم همان آفرید
که روشن زمین و آسمان آفرید
چنان آفریند که خواهد همی
نه زآن بر فزاید نه کاهد همی
شما بر من اکنون گوایی دهید
خرد را رهِ آشنایی دهید
که هست آفرینندهٔ ما یکی
فراوان از اوی است و زو اندکی
که و مه بر این گفته خستو شدند
ز گفتار بیهوده یکسو شدند
سپاه بسیلا از آن روز باز
به یزدانِ بییار گشتند باز
نیاگان ما، نیکمردان شدند
شناسندهٔ پاک یزدان شدند
کنون سالیان شد چهاران هزار
که یزدانپرستیم از این روزگار
نکو گفتی ای شاه، گفت آتبین
چه گویی در این آب و باد و زمین
همین آفتاب و درخشنده ماه
ستاره که بر چرخ دارند راه
چنین داد پاسخ که ایشان همه
نشانند بر هستِ یزدان همه
چنین کرد پرگار گیتی به پای
که پرگار ما داور رهنمای
چنان پرورانیدمان سال و ماه
چو مادر که فرزند دارد نگاه
چه گویی بدو گفت در کار دین
گرانمایه پیغمبران گزین
بدان بیگمانی اگر بیگمان
در این صحفها کآمد از آسمان
ز دوزخ چه داری نشان وز بهشت
ز پاداش و کردار خوبی و زشت
چنین داد پاسخ کز این آگهی
ندارم، تو از رای فرّخ بهی
بگویی مرا تا بدانم یکی
شوم آگه از کار دین اندکی
ز چیزی که گردد مرا دلپذیر
بیاموزم و بگروم ناگزیر
ز هر دانشی، دانشی آتبین
بیاموخت لختی بدان پاکدین
ز دانش چنان شادمان گشت شاه
که گفتی روان کرد پاک از گناه
دلش ز آتبین شادمانی فزود
بر او هر زمان مهربانی نمود
به آموختن داد هشیار دل
شد از روزگار گذشته خجل
ز یزدان همی خواست پوزش به شب
زمانی نبست از نیایش دو لب