بهک بدگمان شد ز کردار کوش
به کار اندرون تیزتر کرد هوش
زن و بچّه و هرچه بودش به کار
سراسر فرستاد سوی حصار
سپه برگرفت و به کیماک شد
از او مرز ماچین و چین پاک شد
تن آسان چو نتوان نشستن به جای
فراخ آفریدهست گیتی، خدای
ز رازش چو آگاهی آمد به کوش
مرتو روی آورد مغرس بجوش
بزد کوس و برداشت لشکر ز جای
به زیر اندرش باد شد بادپای
به دریا گذر کرد سیصد هزار
سواران مرد از در کارزار
همی هر که دید از سپاهش بکشت
جهان گشت با شاه ماچین درشت
ز ماچین به کیماک شد شاه زوش
بترسید مردم ز تاراج، کوش
به دارای کیماک پیغام کرد
که دشمن چرا پیشت آرام کرد
اگر بندهای شاه را بیگمان
ببند آن بداندیش را در زمان
وگر خود ز فرمان من بگذری
ز ما رنج بینی و کیفر بری
فرسته فرستاد و بر پی بتاخت
بدان تاختن کار یکسر بساخت
چو پیغام و نامه به کیماک شد
بقع را دل از بیم او چاک شد
فرستاد پیش بهک مرد راز
که جان را بپرهیز و ره را بساز
که کوش و سپاه اندر آمد به تنگ
نبینم تو را هیچ روی درنگ
نداریم با لشکر کوش پای
هم امشب سر خویش گیر و مپای
بهک چون شب آمد یله کرد شهر
بشد با سپاه و غم و رنج بهر
به کوش آگهی آمد از پس بتاخت
سپاهش همه نیزهها برفراخت
به نزدیک تبّت به دشمن رسید
بلرزید دشمن چو لشکر بدید
سپاهش گریزان به وی درگذشت
بهک را بماندند تنها به دشت
برآویخت، آنگه گرفتار شد
به شمشیر خونریزش افگار شد
چو مرجان شد از خونش چینی پرند
به دو نیم کرد و به خاکش فگند
صد و بیست مرد از مهان سپاه
گرفتار گشتند بر دست شاه
از آن مرز برگشت و آمد به چین
سپاهی که آورد از ایران زمین
به خوبی به ایران فرستادشان
ز هر گونهای هدیهها دادشان