بر آن بود سه ماه سالار چین
که رفتهست پیش بهک آتبین
یکی نامه فرمود نزد بهک
ز سر تا به پایان سخن بینمک
که راز تو نزدیک من شد درست
که آن بدگهر آتبین پیش توست
اگر بندهای تو به دل شاه را
چرا راه دادی تو بدخواه را
به صد چاره از دست فرزند من
از این لشکر و خویش و پیوند من
شد آواره از بیشهٔ چین به کوه
پس از کوه پیش تو شد با گروه
کنون گر نخواهی که یابی گزند
مر آن بیبنان را یکایک ببند
نگهدار، تا من فرستم سپاه
بدان تا فرستی بدین بارگاه
وگر جز چنین رای دیگر کنی
همی آتش تیز بر سر کنی
فرستاده آمد به ماچین چو باد
برِ شاه شد، نامه پیشش نهاد
چو آگاه شد زآنچه در نامه بود
فراوان همی شاه چین را ستود
فرستاده را کرد خشنود نیز
به دیبا و دینار و هرگونه چیز
همان گه یکی پاسخ نامه کرد
که با دشمن شاه غم باد و درد
درست است نزدیک شاه این سخن
که این بنده از روزگار کهن
مر آن خانه را بودهام دوستدار
ستایشگر فرّهٔ شهریار
از ایرانیان گر رسیدی خبر
که دارند در کشور من گذر
نه خوش خوردمی من نه آسودمی
سر دشمن شاه بربودمی
فرستادمی پیش دارای چین
مرا نیز نامی بُدی در زمین
ولیکن چه سود است کان بدنژاد
شب تیره بگذشت از ایدر چو باد
سر هفته چون گشتم آگاه از این
سپاهی فرستادم از پس به کین
به دریا رسیدند بی برگ و ساز
چو کس را ندیدند گشتند باز
سپه را به کشتی درآورده بود
بُنه نیز با خویشتن برده بود
به سوی جزیرهیْ بسیلا رسید
به نزدیک طیهور، چون من شنید
اگر گردد آن شاه بر من درشت
که من دیدهام آتبین را درست
ندارم ز پادافره شاه درد
به من بر روا دارم او هرچه کرد
فرستاده شد، گفت با شاه چین
که شب رانده و برگذشت آتبین
نه آگاه بودهست آن کاهدل
وز این نامهٔ شاه گشت او خجل
بدو گفت دشمن چو بیچاره گشت
همان به که مرده، گر آواره گشت