چنین تا به درگاه مانوش شد
همه رنج راهش فراموش شد
چو مانوش برخواند گفتار شاه
ز اندیشه شد رنگ رویش چو کاه
فرستاده را گفت کاین شاه نو
اگرچه بزرگ است و جنگی و گو
شمردن نباید مرا ز آن شمار
که کردهست زنگی و تازی شکار
گر آهنگ آن بارگاه آورم
چو ریگ بیابان سپاه آورم
بفرمود کاو را فرود آورید
به پیشش می و جام و رود آورید
به دلش اندر اندیشه آمد پدید
یکی پاکدل ز انجمن برگزید
بدو گفت نزد فرستاده شو
سخن خواه از او هر زمان نو به نو
نشان رخ خسرو از وی بجوی
چنانچون بگوید مرا بازگوی
فرستاده رفت و نشان باز جُست
چنان یافت کز پوست آهو درست
چو مانوش را شد درست این گمان
بیاورد دستور را در زمان
بدو گفت گفتار شاهانِ پیش
همانا نباشد در آن کمّ و بیش
همان شاه با جنگ و جوش آمدهست
که از دانش دارنوش آمدهست
تو را رفت باید کنون بیسپاه
به دیدن مر این شاه را پیشگاه
نشان و تن و چهره و کار او
همان ساز و آیین و کردار او
سپاهش ببینی که چون است و چند
چو دانی که با او نباشم بسند
ز من هرچه خواهد به جای آوری
همه گفتنی زیر پای آوری
مگر من به پیشش نیایم به راه
دگر هرچه خواهد ز ما گو بخواه
فرستاده را چیز بسیار داد
فراوان درم داد و دینار داد
یکی پاسخ نامه فرمود زود
فراوان در آن مهربانی نمود
چنین گفت کای شاه رزمآزمای
نفرمودمان کینه جستن خدای
نه تاراج فرمود و خون ریختن
نه اندر جهان شورش انگیختن
وگرنه به گنج و به مردان کار
نتابم ز کس روی در کارزار
یکی گر شود کشته از لشکرم
بتر زآن که ویران شود کشورم
ز گفتار من گر نیایدت رنج
بمانی بجای این همه کام و گنج
چنانچون گذشتند ما بگذریم
از ایدر چه بردند تا ما بریم
بی آزاری و نیکنامی گزین
ز گیتی بسنده کن ایران زمین
جهاندیده دستور را بیسپاه
فرستادم اینک بدان بارگاه
ز رای تو آگاه گردد درست
بجای آورد هرچه خواهی تو چُست
که گیتی نیرزد به پرخاش و جنگ
بدین مایه ما را بدو بر درنگ
چو دست نویسنده نامه نوشت
به دستور فرمود تا برنشست