اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مرثیه ملک منصور گوید

بهار آمد و نخل روان ز عالم شد

بهار خرم عالم خزان ماتم شد

دریغ و درد که از سروران عالمگیر

بیادگار یکی مانده بود و آنهم شد

جهان سیاه شد از این عزا و چون نشود

کهشبچراغ جهانتاب از جهان کم شد

طریق امن و سلامت نماند در عالم

کزین مصیبت و محنت زمانه درهم شد

غمی رسید بروی زمانه از تقدیر

که پشت طاقت گردون زبار اوخم شد

شکست ساغر عیش و نشست غلغل بزم

سرود مجلس یاران ترانه غم شد

گرفته خلق جهان چون حسینیان ماتم

مگر مه رجب امسال با محرم شد

ازو که مرهم دل بود چونجگر شد چاک

کنون که به کند این زخم را که مرهم شد؟

پرید باز سفید از سر نشیمن خاک

فراز سدره چو روح القدس بیکدم شد

چراغ دیده ارباب دل ملک منصور

که روح قدسی ازو تا بعرش اعظم شد

چو آفتاب فاک سایه بر گرفت از خاک

که میل همدمی اش با مسیح مریم شد

سحاب بر سر خاکش که غرق رحمت باد

چنان گریست که چشم زمانه پر نم شد

چرا شکستی ازین دوستان او دیدند

شکسته باد دل دشمنان که خرم شد

بزرگوار خدایا، گرامیش داری

که از کرامت او بس کسی مکرم شد

بهر زمین که گذر همچو ابر رحمت کرد

گشاد چشمه آبی که رشک زمزم شد

کسی بیاد ندارد که درجهان هرگز

چنین فرشته خصالی ز نسل آدم شد

اگر چه خود ز میان رفت دولتش باقیست

که وارثش خلف ارجمند اکرم شد

سپهر لطف و جهان کرم ملک قاسم

که صیت شوکت او در بسیط عالم شد

چو تیغ فتنه نشانش اساس عدل نهاد

بنای پر خلل روزگار محکم شد

بیادگار پدر باد ذات این فرزند

که در مقام هنر بر پدر مقدم شد

همیشه ظل سلیمانیش مخلد باد

که کار ملک سلمان بر او مسلم شد