اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۰

تا شسته شد ز شیر لب روح پرورش

هیچ از دهان کس نشد آلوده شکرش

آن شاخ گل که نخل مرادیست این زمان

جز باد صبح کس نگرفته است در برش

آه از بتی که چشم اگر برمنش فتد

هرگز نمی فتد ز حیا چشم دیگرش

گر لوح سینه پاک نسازم ز نقش غیر

نتوان که همچو آینه باشم برابرش

آهن رباست خاطر اهلی بجذب مهر

هرچند از آهن است دل سخت دلبرش