اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۸

از بهر قتل عاشق دلخسته چشم یار

تیغی کشیده از مژه همچون زبان مار

پاس دل است مایه هر دولتی که هست

هان ای پسر گر اهل دلی دل نگاهدار

ساقی بجرعه یی بنشان گرد هستی ام

تا از میان ما و تو برخیزد این غبار

دست بتی بگیر و بگو عالم آب بر

جامی شراب درکش و گو سیل غم ببار

اهلی چه گوشه گیر شوی هیچکاره یی

با مردم زمانه بسر بردن است کار