اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۳

چون مرغ بسملم خبر ار ترک سر نشد

تیغ تو ریخت خونم و هیچم خبر شد

یعقوب هم بباخت دل و چشم بهر دوست

چشم و دلی که در سر کار نظر نشد

تا بخت ره بکعبه وصلت کرا دهد؟

ورنه کسی بسعی ز من بیشتر نشد

بیچاره من که در طلب بوی زلف تو

کار دلم چونافه بخون جگر نشد

اهلی ببزم یار کسی یاد ما نکرد

بس چون شود حکایت ما کاینقدر نشد