چون مرغ بسملم خبر ار ترک سر نشد
تیغ تو ریخت خونم و هیچم خبر شد
یعقوب هم بباخت دل و چشم بهر دوست
چشم و دلی که در سر کار نظر نشد
تا بخت ره بکعبه وصلت کرا دهد؟
ورنه کسی بسعی ز من بیشتر نشد
بیچاره من که در طلب بوی زلف تو
کار دلم چونافه بخون جگر نشد
اهلی ببزم یار کسی یاد ما نکرد
بس چون شود حکایت ما کاینقدر نشد