اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲

سراپا شمع از آن نورست کز آلودگی دور است

اگر سوزد چنین پروانه هم نور علی نور است

بیمن دامن پاک تو صافی دل بود عاشق

که در آیینه ناظر صفا از عکس منظور است

نباید ذوق گفتارت بت چین باتو زان لافد

چه فهمد نقش دیواری مکن عیبش که معذور است

من از آب حیات آن دهان مستم توهم دانی

که این مستی که من دارم نه کار آب انگور است

میان ما و زاهد داغ می چون غنچه در گل شد

من از بی پردگی رسوا و او در پرده مستورست

حدیث سینه چاک تو اهلی شهرتی دارد

چه پوشی پرده عیبی را که در آفاق مشهورست