در گریبان ریز ساغر زاهد سالوس را
تا بسوزد ز آتش می خرقه ناموس را
خسته دل را دمی جانبخش می باید طبیب
عیسیی جو کین کرامت نیست جالینوس را
چون گدایانم بهل کز دور می بوسم زمین
زانکه من لایق نبودم دولت پابوس را
گرنه در دل آتشین رویی بود از دل چه سود
شمع اگر نبود چه خاصیت بود فانوس را
کاسهیِ مِی گیر چون نرگسْ که دوران فلک
کاسهیِ سرْ خاکِ ره کردست کیکاوس را
زیور حسن تو از فر سعادت چون هماست
حاجت زیور نباشد جلوهی طاووس را
بیش ازین اهلی، نشاید بت پرستی را نهفت
طبلْ پنهان چون توان زد؟ فاش کن ناقوس را