شیشه پر از زهر چند چرخ ستم پیشه را
کیست که سنگی زند بشکند این شیشه را
رهزن نقد حیات جز غم و اندیشه نیست
می خور و در کنج دل ره مده اندیشه را
شعله شوقت که زد در رگ و جان آتشم
در تن من همچو شمع سوخت رگ و ریشه را
مست سر کوی تو جان به رقیبان نداد
کی به سگان میدهد شیر تو سر بیشه را
از تبر کوهکن آتش از آن میجهد
کز شرر آه او سوخت دل تیشه را
اهلی اگر کوته است دست تو از دامنش
بخت ندارد بلند دست تهی کیسه را