اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

چند باشد چو مسیحا سر افلاک تو را

خاک ره باش که گل بر دمد از خاک تو را

شاهد جان نکند صورت خود از تو دریغ

گر چو آیینه بود چشم و دلی پاک تو را

حسن او دیده ادراک شناسد چه کنم

گر نباشد خبر از عالم ادراک تو را

شهسوارا به رکاب تو سر بوسه که داشت

که سر خلق همی سود به فتراک تو را

زآتش حسن و جوانی که تو داری ای شمع

گر بسوزی همه عالم نبود باک تو را

زهر چشمش نگر ای خسته دل آن لب مطلب

زهر خوشتر که کشد حسرت تریاک تو را

اشک اهلی نگر آهسته رو ای کشتی نوح

که در این بحر نگیرند به خاشاک تو را