روز ابر است و دهد ساقی جان ساغر ما
سایه رحمت او کم نشود از سر ما
یکدم ای عمر گهی از در ما نیز درآی
پیش از آن دم که اجل حلقه زند بر در ما
خاک ما سوختگان خوار نه بینی که فلک
نیل رخساره ما ساخت ز خاکستر ما
نخل مقصودی و از شاخ وصالت ما را
بر امید همین بس که نشینی بر ما
اشک چون سیم و رخ چون زر ما بین نظری
ای که هرگز نظرت نیست به سیم و زر ما
سر به بالین ننهم از ستمت بس که شود
بسته از خون جگر بر تن ما بستر ما
ما که هستیم غلام تو ز روی اخلاص
زانکه باشی به یقین در همه جا مهتر ما
شکر داریم چو اهلی به جگرخواری خود
که رسد از کرمت آنچه بود در خور ما