به حمدالله زبان نکته سنجم گوهر افشان شد
امیرالمومنین شاه ولایت را ثناخوان شد
زهی ذاتی که مداح است جبریلش چو پیغمبر
زهی ذاتی که عقل اولش طفل دبستان شد
نفس از یاد او روشنگر آئینه دلها
دم گرمم ز ذکر او چراغ افروز ایمان شد
نظر چون بر کمالش کردم از انبوهی حیرت
نگه در دیده ام چون جوهر آئینه پنهان شد
زبانم شد زفیض مدح او برگ گل سوری
نوایم رشک فرمای صفیر عندلیبان شد
یقین دانم که سر خیل صف روحانیان باشد
دل هر کس که روشن در رهش از شمع ایقان شد
چو دزد از خانهٔ مفلس اجل نومید برگردد
ز بالین کسی کش شحنهٔ حفظش نگهبان شد
نخستین پایه شد عرش برین شخص خیالش را
علو قدر او را عقل اول چون ثنا خوان شد
به رنگ طوطیی کز صحبت آیینه شد گویا
ز فیض مدح رای روشنش نطقم سخندان شد
به گلزاری که آمد در وزیدن صرصر قهرش
شرر آسا تذرو رنگ گل سرگرم طیران شد
نصیری نیستم لیک از علو قدر او دانم
که یارب گو بود هر کس زبانش یا علی خوان شد
ز بس لبریز مهر نور او گشته سراپایم
بسان شمع مغز استخوانم پرتو افشان شد
لب سوفارش از شیرینی جان کام بردارد
خدنگش در حریم سینهٔ دشمن چو مهمان شد
سر اعدا به خاک تیره یکسان باد گو از غم
که نطقم مدح سنج ذوالفقار شاه مردان شد
چو سوفار خدنگ از خنده لب بر هم نمی آرد
گل زخمی که بر جسم عدو زان تیغ خندان شد
گریبان چاک باشد هر حبابش چون دل عاشق
به دریایی که همچون موج عکس او نمایان شد
به خواب دشمنان هرگه خیال او شبیخون زد
سر اعدا چو اشک دیدهٔ غمدیده غلطان شد
به گوشم نالهٔ بلبل ز گلشن سینه چاک آمد
خیالش غنچه را در دل هلال آسا چو تابان شد
میان خون اعدا موج زن باشد چنان در رزم
که در جوش شفق ماه نویی گویی نمایان شد
به جستن همچو نبض عاشقان آمد ز بیتابی
به دستم خامه تار طب اللسان وصف یکران شد
فلک مانند گو سرگشتهٔ صحرای امکان شد
چو دست عرش فرسایش گه رفتار چوگان شد
رعونت پایمال جلوهٔ تمکین نژاد او
شرر گرد ره شوخیش هر که گرم جولان شد
شرر آسا جهد خون دل لعل از رگ خارا
به کهساری که برق شوخی او پرتو افشان شد
زنعل و سم هلال و بدر باشد زیردست او
ز هر نقش پی اش خورشید تابانی درخشان شد
به جای نافه آهو بیضهٔ طاؤس اندازد
در آن صحرا که او با جلوهٔ رنگین خرامان شد
رقم کردی چو وصف تندی آن برق جولا ن را
نقط ریگ روان گردید و مسطر موج عمان شد
ز میخ و نعل هر نقش پیش درجی است پرگوهر
غباری گشت از راهش بلند و ابر نیسان شد
ستودن کی توانم پویهٔ آتش نژادی را
که در مژگان بهم سودن چو برق از دیده پنهان شد
زمدح ساقی کوثر بحمدالله که سرمستم
دماغم می رسد معذورم ار نطقم غزلخوان شد
کدام آتش عنان امروز یارب گرم جولان شد
که از گرد رهش روی هوا رشک گلستان شد
چو شمعی کز شکاف پردهٔ فانوس بنماید
ز چاک سینه ام داغ دل سوزان نمایان شد
به تن هر قطره خونم منصب پروانگی دارد
زیادش تا شبستان دل تنگم چراغان شد
تبسم غنچه سانم بی تو شد خون جگر خوردن
شکفتن همچو گل دور از توام چاک گریبان شد
پرد طاؤس رنگ گل به بال شعله از گلشن
مگر آن شمع رنگین جلوه گرم سیر بستان شد
خمیر غبغبش با شیر صبح عید حل گشته
قوام آب و رنگ لعلش از شیرینی جان شد
شود هر قطره خونم قمری بلبل نوا جویا
به خاطر سرو یاد نوگلی هرگه خرامان شد
خداوندا دلم را روشن از مهر علی گردان
چنان کز پرتو خورشید شمع مه فروزان شد
تنم را خاک صحرای نجف کن تا بیاسایم
در آن وادی که گردش سرمهٔ چشم سلیمان شد
در آن وادی که خاکش زنده سازد مرده را در دم
در آن وادی ریگ او روان جسم بی جان شد
بود روح الامین مقبول حق از سجدهٔ آدم
مگر از خاک آن وادی خمیر جسم انسان شد
دم روح الامین را از هوایش جان بخشی
ز ریگ تشنهٔ او روح پرور آب حیوان شد
در او در نجف باشد چو کوکب بر فلک تابان
زمین از پهلوی او می تواند آسمان شان شد
به امید اجابت التماسی پیشت آوردم
جنابت چون رواساز مراد نامردان شد
تو می دانی که از جان دوست تر دارم برادر را
بود چندی که جسم نازکش محتاج درمان شد
شفای درد او را از تو خواهم یا ولی الله
چو می دانم که بتوانی دوای دردمندان شد
ندارم حاجتی زین پس که عرض مدعا کردم
نماند احتیاج آن را که محتاج کریمان شد