جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۷

کو بهاران تا برآید از کمین ابر سیاه

این قلمرو را کشد زیر نگین ابر سیاه

تخم حسرت ریزد از هر اشک مژگان ترم

گویی از دریای دل برخاست این ابر سیاه

مایه بر می دارد از خاک سرشک آلوده ام

سینه می مالد از آنرو بر زمین ابر سیاه

هر نفس می ریزد ز مژگان ترم سیل سرشک

دارد آری گریه را در آستین ابر سیاه

لشکر دی را به زور تیربارانی شکست

در بهاران چون برآید از کمین ابر سیاه

کشتیش جویا قدر گردید با چشم ترم

سایه وش افتاد آخر بر زمین ابر سیاه