جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۸

در دیار همتم فرش است گوهر بر زمین

افکند یاقوت را دستم چو اخگر بر زمین

در هوای عل میگونش شراب رنگ گل

ترسم از موج تپش ریزد ز ساغر بر زمین

می رسد افتادگان را فیض عالی همتان

پرتو افکن گشته دایم مهر انور بر زمین

تا قیامت برنخیزد همچو نقش پا ز جای

چون به روز عجز ما افتد ستمگر بر زمین

می رسد در یک نفس جویا! به معراج قبول

هر که بگذارد براه بندگی سر بر زمین