جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰

باز در جیب و کنارم همه خون ریخته است

اشک، دل را مگر از دیده برون ریخته است

بلدی در ره رفتن زخودم حاجت نیست

همه جا لخت دل افتاده و خون ریخته است

چرخ هم بی سرو پا گرد ره سودا شد

تا فلک بر سر هم بسکه جنون ریخته است

مارهای سیه زلف به خود می پیچد

تا خط پشت لبت رنگ فسون ریخته است

خالی از خویش شدم در دم نظارهٔ او

شمع سانم نگه از دیده برون ریخته است