سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

چو غنچه جمع کن از خار عشق دامان را

به دست چاک مده همچو گل گریبان را

به فکر عشق بنازم که خوب پیدا کرد

برای قفل جنون، پره ی بیابان را

بهشت به ز سر کوی او نخواهد بود

کسی که یافته این را، چه می کند آن را

ازو مپرس حدیث سیاه بختی ما

که سرمه دان نکند هیچ کس نمکدان را

سلیم تا به کی از شوق دوستان عراق

چو ابر، گل کنم از گریه خاک گیلان را