پرده ز رخ کشیدند گلهای نوبهاری
بیجا چرا عنادل دارند بیقراری؟
معشوق چون درآید جلوهکنان به بازار
عاشق چرا بنالد از درد سوگواری؟
چون باد صبحدم را باشد ز تو پیامی
شمع سحر نماید در پاش جانسپاری
لیلای لاله در دشت زد خیمه از سر ناز
مجنون ابر کرده آغاز اشکباری
طاووسوش چو روزی اندر خرام آئی
بر خویشتن بخندند کبکان کوهساری
مسکین تو ست نرگس ز آن تاج دارد از زر
در عشق تو کند فخر لاله ز داغداری
ای لعبت بهشتی در جنت ار خرامی
غلمان، غلامت آید وز حوریان حواری
از زلف او حدیثی آشفته در قلم آر
کاز رشک خون کنی باز تو نافه تتاری
بهبود کی پذیرد ناسور دل خدا را
زلفت به مشکبیزی نافت به مشکباری
در بحر طبع الفت غوصی کن از سر شوق
در مدح شاهت ار هست میل گهر نثاری
حیدر شفیع محشر آئینهدار حیدر
کو را نگفته مدحت غیر از جناب باری