آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۴

خادما شمع برافروز بنه منقل و می

عنبر و عود بسوزان و مکن غفلت هی

مطربا پرده قانون بنوا راست بزن

ساقیا باده بدور آر و بده پی در پی

بخل مذموم بود خاصه که در بزم کرام

کرمی تا نبرد نام کس از حاتم طی

مرغ هوهو زده ای مطرب عاشق برخیز

نیمه ای رفت زشب چند تغافل هی هی

نام جم زنده بجام است بیاور ساقی

تا بنوشیم بشادی روان جم و کی

چون خود از اصل جدا مانده بحالت نالد

قصه درد جدائی که سرآید چون نی

در شب وصل سزا نیست شکایت زفراق

در بهاران نکند شکوه کس از سردی دی

داغ عشقست در آغاز بدل بنهادم

که در آخر زطبیبان بعلاج است الکی

خیز و شیئی اللهی از میکده کن ای درویش

که جهان با کرم پیر مغان شد لا شئی

پیر میخانه رحمت علی آشفته علی

که کشد هر که زجامش چو خضر ماند حی